سروشسروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

روزهای قشنگ با هم بودن

خداوند با توست فرزندم

1392/7/7 12:26
نویسنده : مامان
537 بازدید
اشتراک گذاری

تولد

لحظه تولدت، انگار یه عالمه فرشته دور و برم بود. خیلی راحت و آروم بودم.

در حالی که داشتم تو اتاق ریکاوری استراحت میکردم تا به بخش منتقل بشم نگاهم به دریچه باز پنجره افتاد و آسمون آبی و چند تا تیکه ابر سفید خوشگل. اون موقع بود که تموم وجودم شور و هیجان و عشق شد و گفتم: خدایا شکرت.

سروشم. این خدایا شکرت رو هیچ وقت یادم نمیره چون همه وجودم اونو فریاد زد و نه زبونم و اینو حس کردم.

پسر قشنگم. الان روی تختت آروم خوابیدی و من بعد از یک ماه و خورده ای میخوام خاطره تولدتو بنویسم.

الان ما دیگه یه خونواده شدیم و همه دوستت دارند.

تولدت معجزه بود پسرم. اون روز، ینی 22 مرداد 92 ، 9 ماه و 10 روز بود که توی دلم بودی و هنوز نمی خواستی بیرون بیای. دکتر گفته بود اگه تا اون روز خودت نخواستی بیای، باید با سزارین بیرونت بیاریم. منم شک داشتم که بریم بیمارستان یا بازم صبر کنیم. بالاخره تصمیم گرفتیم که بریم و چه خوب شد که این تصمیمیو گرفتیم. 

جریان از این قرار بود که تا لحظه تولدت نمیدونستیم چه خطری داره تو رو تهدید می کنیم و فقط خداوند کمکمون کرد که بهترین لحظه متولد شدی. 

اگه اون روز برای عمل نرفته بودیم ممکن بود تو مکونیومی که دفع کرده بودی رو بخوری و شش هات آسیب ببینه و ... . اما خداوند با تو بود. مثل همیشه کمکت کرد.

چون ما نمیدونستیم همچین اتفاقی افتاده و دکترها هم اینو نمیدونستند.

وقتی دکتر داشت تو رو از توی دلم بیرون می آورد یه کم ترسید و گفت ببین چقدر مکونیوم دفع کرده. البته این اتفاق همون ساعتی افتاده بود که داشتیم برای به دنیا اومدنت تلاش میکردیم و این لطف خدا بود که بهترین لحظه رو برای تولدت انتخاب کرد تا خدای نکرده آسیب نبینی.

تو تمام لحظاتی که دکتر داشت عمل میکرد بیدار بودم و داشتم با دکتر حرف میزدم و میخندیدیم. وقتی اومدی بیرون یه عالمه گریه کردی و وقتی آوردنت کنارم ساکت شدی. عکس این لحظه رو خیلی دوست دارم. 

به دکتر رادنیا گفتم باورم نمیشه این توی دلم بوده. دکتر گفت برات جالبه؟ گفتم برای شما جالب نیست؟ و زد زیر خنده. 

 تو ساعت 3 و 55 دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه 22 مرداد ماه 1392 در بیمارستان بوعلی همدان با کمک دکتر ناهید رادنیا متولد شدی و اون موقع 3 کیلو و 140 گرم بودی با قد 50 سانتی متر. یه کوچولوی سفید  تپل مپل اخمو.

بیرون اتاق عمل همه بودن تا خوشحال شن با دیدنت. تو بغل بابا رضا بودی و استرسای بابات بالاخره تموم شده بود و خوشحال بود.

بعد از تولدت مامان جون و خاله ها پیشمون بودن تا کمکم کنن با دردای بعد از عمل کنار بیام تا خوب شم.

7 روز بعد حاج آقا و و عروس و پدربزرگ مادربزرگات و خاله ها و عمه ها جمع شدن برای نامگذاریت و حاج آقا تو گوشت اذان واقامه گفت. توی تموم مدتی که داشت اذان میگفت ساکت بوی و گوش می دادی.

البته حاج آقا تو گوشت اسمتو محمد مهدی گفت. 

12 روز بعد تولدت برات یه جشن خوشگل گرفتیم و همه رو دعوت کردیم.

حالا فردا هم میخوایم بریم ختنه ات کنیم.

الان یاد گرفتی بخندی و دل همه رو آب کنی.از حموم کردن خیلی خوشت میاد و با آویزای تختت هم خیلی خوب بازی میکنی و از عنکبوتش خوشت میاد تا میرسه بالای سرت می خندی. اغلب شبها بی قراری می کنی.اونقه گفتن هات هم خیلی با مزه است. 

با نگاه خاصه حق بزرگ شی گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آرزو
7 مهر 92 8:01
سعیده جون خدا سروش عزیز رو برات حفظ کنه ببوسش ....لینکت میکنم
هیجان
7 مهر 92 11:22
عزیز دلم قدمش خیر و پر برکت واقعن خدا رو شکر واسه خاطر داشتنهمچین فرشته هایی یاد روز زایمان بخیرررررر دیدی اینم اومد و گذشت و رفت روزها دارن تند تند میگذرن و نی نی ها بزرگمیشنننن خدا خفظشون کنه دوست عزیزم