سروشسروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

روزهای قشنگ با هم بودن

بهترین روزهای زندگی

1- سروش عزیزم، قبل از تو خیلی چیزها رو نمی دونستیم. بودنت من و بابا رو بزرگ کرد. رشد داد و هر روز با تو رشد می کنیم.  باور کن. 2- یه نفر تو دلش نی نی دار شده. اما نی نیشو دوست نداره. میخواد از دلش بیرونش کنه.  اون یه نفر اگه برای لحظه ای عشق من به تو رو درک می کرد، هزار بار از خودش و خدا معذرت می خواست که چرا اصلا به این موضوع فکرد کرده. کاش درک می کرد و فکرای بد بد به سرش نمی زد. دعا کن نی نی کوچولو بمونه و طعم عشق رو به مادرش بچشونه. اون موقع مادرش هم بزرگ میشه و روحش هر روز با یه لبخند نقلی قد میکشه و بزرگ میشه. 3- دس دسی، جارو برقی که میگه هووووووووووو، دست دادن، دقت کردن به کارهای جدید با اون چشمای نقلی و دهن غنچه...
30 ارديبهشت 1393

دنیای یکرنگ نگاه تو

نگاه تو وقتی همه وجودت نگاه می شود دنیای یکرنگ نگاه تو تمام آن چیزی است که هستی را به سکون وا می دارد و عشق آن لحظه شکوفا می شود روی لب های شیرینت     پسرم این روزها  وقتی برای یک لحظه دست از شیر خوردن می کشی و با تمام وجود نگاهم می کنی و با یه لبخند شیرین همه وجودمو پر از شعف می کنی، همه چیزو فراموش می کنم. حتی نمی فهمم کجام و کی دور و برم هست. فقط دوست دارم نگاهت کنم و با یه لبخند جوابتو بدم. اون وقته که شروع می کنی و با زبون شیرینت باهام حرف می زنی. آنگو، قخ، ادَ، اونقا ... وای وقتی این آواها رو پشت هم ردیف می کنی باهام حرف بزنی خیلی دوست دارم بیشتر این لحظات تکرار بشه. پسر شیرین 2 ماه و 20 روزه من....
21 آبان 1392

خداوند با توست فرزندم

لحظه تولدت، انگار یه عالمه فرشته دور و برم بود. خیلی راحت و آروم بودم. در حالی که داشتم تو اتاق ریکاوری استراحت میکردم تا به بخش منتقل بشم نگاهم به دریچه باز پنجره افتاد و آسمون آبی و چند تا تیکه ابر سفید خوشگل. اون موقع بود که تموم وجودم شور و هیجان و عشق شد و گفتم: خدایا شکرت. سروشم. این خدایا شکرت رو هیچ وقت یادم نمیره چون همه وجودم اونو فریاد زد و نه زبونم و اینو حس کردم. پسر قشنگم. الان روی تختت آروم خوابیدی و من بعد از یک ماه و خورده ای میخوام خاطره تولدتو بنویسم. الان ما دیگه یه خونواده شدیم و همه دوستت دارند. تولدت معجزه بود پسرم. اون روز، ینی 22 مرداد 92 ، 9 ماه و 10 روز بود که توی دلم بودی و هنوز نمی خواستی بیرون بیای...
7 مهر 1392

تولد

سلام آقا سروش داریم میریم با بابا رضا بیمارستان تو رو به دنیا بیاریم اینقدر نیومدی تا مجبور شدیم به خانوم دکتر بگیم خودش بیاد بیرونت بیاره ای پسر شیطون!
22 مرداد 1392