سروشسروش، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

روزهای قشنگ با هم بودن

بهترین روزهای زندگی

1- سروش عزیزم، قبل از تو خیلی چیزها رو نمی دونستیم. بودنت من و بابا رو بزرگ کرد. رشد داد و هر روز با تو رشد می کنیم.  باور کن. 2- یه نفر تو دلش نی نی دار شده. اما نی نیشو دوست نداره. میخواد از دلش بیرونش کنه.  اون یه نفر اگه برای لحظه ای عشق من به تو رو درک می کرد، هزار بار از خودش و خدا معذرت می خواست که چرا اصلا به این موضوع فکرد کرده. کاش درک می کرد و فکرای بد بد به سرش نمی زد. دعا کن نی نی کوچولو بمونه و طعم عشق رو به مادرش بچشونه. اون موقع مادرش هم بزرگ میشه و روحش هر روز با یه لبخند نقلی قد میکشه و بزرگ میشه. 3- دس دسی، جارو برقی که میگه هووووووووووو، دست دادن، دقت کردن به کارهای جدید با اون چشمای نقلی و دهن غنچه...
30 ارديبهشت 1393

تولد

سلام آقا سروش داریم میریم با بابا رضا بیمارستان تو رو به دنیا بیاریم اینقدر نیومدی تا مجبور شدیم به خانوم دکتر بگیم خودش بیاد بیرونت بیاره ای پسر شیطون!
22 مرداد 1392

هدیه زندگی

پسرم سروش امروز که این پستو دارم برات مینویسم دقیقا روزاییه که میرم خونه مامان جون و برای اسباب کشی کمکشون میکنم. مامان جونت داره به ما نزدیک تر میشه تو خونه جدید و این خیلی خوبه. قبلش هم درگیر عوض کردن دکوراسیون خونه و چیدن وسایلت بودیم. بابا خیلی به مامان کمک کرد که اذیت نشه. خاله طیبه و مامان جون هم کلی کمک کردن.  یه روزی هم مهمونی گرفتیم و عمه ها و خاله ها و زن دایی ها دور هم جمع شدن و وسایلتو دیدن. تو این مدت اتفاقای بامزه ای هم افتاد. برای اولین بار سکسکه هاتو حس کردم و خیلی حس شیرینی بود. دل مامانی الان یه عالمه ترک خورده تا بتونه تو رو تو خودش جا کنه. هر وقت بابا حالتو میپرسه بهش میگم امروز 2 تا ترک جدید ساختی! الان هم...
10 مرداد 1392

چرا اسمتو سروش گذاشتیم

یه عارف شاعری بود. یه بابای مهربون که من و بابا رضا بهش میگفتیم بابایی.  تا همین دو سال پیش، پیشمون بود اما دلش با این دنیا نبود. دنیای خودش رو داشت و دست نوشته هاش، تنبورش،عکساش، شعراش و خاطره های مهربونیش الان با ما مونده. تو مدتی که تو دلم بودی هم چند بار پیشش رفتیم و از تو براش حرف زدم. یادمه یه شب کوچیک که بودم کابوس دیدم. کابوسی که هنوز هم لحظه به لحظه اش رو یادم هست. بابایی منو پیش خودش خوابوند و برام سوره تین رو خوند و تو بغلش آروم شدم و خوابیدم. یادمه بچه که بودم رو دوشش منو به کوه و دشت می برد و با طبیعت عجین میکرد. شب ها کنار بابایی، توی کوه کنار آتیش و زیر نور مهتاب و سایه های درختا وقتی به چراغای شهر نگاه میکردیم هنوز ی...
10 مرداد 1392

تولد

امروز روز تولد مامانه تا حالا 26 تا تولد دیگه رو پشت سر گذاشتم اما امسال با همه سال ها فرق داره امسال خوشحال ترم و احساس بهتری دارم هیجان اومدنت امرداد امسال رو قشنگ تر کرده   ...
10 مرداد 1392

دنیای قشنگ ما

سلام پسرم   دیروز و امروز خیلی تکون هات کم شده همش میترسیدم دیشب که بابا اومد خونه مامان جون، بالاخره یه تکونی خوردی شیطون دلت برای بابا رضا تنگ شده بود؟ مامان رو نگران نکن سروش جونم باشه؟ راستی مامان جون برات دوتا شلوار کوچولوی خوشگل و یه دوچرخه کوچولو برای داخل کمدت گرفته اومدی پیشمون همه این چیزای خوشگل رو می بینی چیزایی که مامان جون و خاله طیبه با عشق برات خریدن رو اما یه چیزایی هست که ممکنه نبینی اما اگه یه کم دقت کنی حسشون می کنی اونم عشقیه که من و بابا به تو داریم چون به وجودمون گره خوردی دیشب به بابا رضا گفتم دلم بستنی میخواد اون موقع شب پاشد رفت برات یه بستنی وانیلی با روکش کاکائو خوشمزه خرید تا خوشح...
11 ارديبهشت 1392
1